ول کنيد اسب مرا
راه توشه ی سفرم را ، و نمد زينم را
و مرا هرزه درآ

که خيالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا
رسم اين خِطه ی دور ، نه دلی شاد در آن
سرزمين هائی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار ، که از هر طرف و گوشه آن
می نشانند بهارش گُل ، با زخم جسدهای کسان
همه چيز از کفِ من رفته به در
دلِ فولادم با من نيست
وين زمان فکرم اينست که در خونِ برادرهايم
- ناروا در خون پيچان
بی گُنه غلتان در خون –
دل فولادم را زنگ کند ديگرگون
شعری از نيما يوشيج