.jpg)
برای پسرم نیما'و دو سه دوستش داشتم خیال میبافتم و قصه میپرداختم
ازهمان قصه هاکه وقتی ما کوچک بودیم مادربزرگ میگفت و ما شیفته بودیم و گاه ساعتها منتظرش و به وعده آن مشق مینوشتیم و به دنبال امر میرفتیم. اما دیدم که پسرم و دوستانش، نه که با دهان باز شیفته قصه من نمیمانند بلکه در پیچ هر جملهای یک مگه میشه… غیرممکنه… میگذارند تا نشان دهند که باورشان، به این آزادی به دست نمیآید. تا وقتی با تردستی جای پهلوانان افسانهای را به برنامههای کامپیوتری دادم و قالیچه حضرت سلیمان را به سفینهای فضایی بخشیدم و جای نیزه و تیر و کمان، پرتو و لیزر گذاشتم… پس تردیدهایشان برطرف شد.
چه خوش به دل بودند پدران ما وقتی پریان دریایی و الهه نیکی و خدای بدیها را باور داشتند، دریاها، آسمانها، ابرها، کوه و زمینشان چه خیالانگیز بود، وقتی همه را ماوای موجوداتی اثیری میگرفتند. کوههایشان به آسمان میچسبید، پرندگانشان همه پیامآور عشق و ارادتی بودند و جز این کاری نداشتند در سینه آسمان. هر توفان و رگبار و سیل و رعد برایشان عقوبت گناهی کرده یا ناکرده بود و لابد از هیبت این عقوبتهای سخت میهراسیدند، بیشتر از آنکه ما از قانون میترسیم.

آسمان پدرانمان چه شلوغ و پرگذر بود. الهههای سوار بر ارابههای زرین که خورشید نور از آنها میگرفت، بر آسمانشان میگذشتند ترانهخوان، و یکی با نیلبکی از بلور برایشان ساز میزد. ترانههایی که دیده میشدند حتی، و نغمههایشان همه گلبرگ بود. باران برایشان اشک الهه غمزده عاشقی بود، دور افتاده از یار و دیار. در پشت کوههایشان سیمرغ ساکن بود و در پیچاپیچ درههایشان قصرهزار توی دیوهای بدکار که شیشه عمرشان به دست پهلوانان درستکردار بود و به لحظهای میشد شیشه بر سنگ کوفت و پریچهره را از زندان دیو رهانید.
در چشم مادران ما عاشقان و معشوقان چندان به هم دل باخته بودند که ترکهای بر کف این، نقش بر کف آن دیگری مینهاد. خاری به پای آن دگری زخمی بر سینه این بود. عشقشان ابدی بود و معشوقشان چنان زیبا و رباینده دلها که باید حسد یک جهان را میخریدند. پهلوانشان چنان قدرتی داشت که کوه را از سر راه چشمه برمی داشت، با هزار کس میجنگید و مغلوب نمیشد. دیوان و ددان از شمشیرش در امان نبودند و به یک حرکت صد صد به خاک میافتادند.
.jpg)
پدران و مادران ما اگر به مرد خدایی دل میبستند چنانش میدیدند که سلطنت جهان را وامینهاد. شبی به زندان بود و دیگر شب نبود و شبی دیگر زندان نبود. بر دریا میگذشت مرد خداییشان و بر هوا میپرید و گره بر آتش میزد. و سرانجام چندان که تن رها میکرد، مریدان همه در خواب میدیدند که صد فرشته تخت مرادشان را بر دوش رو به بهشت میبرند.
چه آزاد و رها بودند آنان که سر تعظیم و تقلید بر درگاه سلاطینی فرود میآوردند که گدازادگان بودند و همای سعادت بر سرشان نشسته بود و سلطنت هفت ملک و مملکت را به آنها بخشیده بود. قدرتمندانی که بیکودتا و بیخونریزی و بیحاجب و بیعسس بر تخت بودند و همه کارشان داد و دهش بود. به زنجیرعدلش همه گرفتار بودند و دادخواه، و بازوانی -بینیازی به دوپینگ- چنان ستبر که به تیری حد و مرز کشوری را معین میداشتند.
پیشینان ما چه بلندنظر بودند و چه خیالباز که زمین را با همه سنگینی بر دوش گاوی نهادند و او را استوار بر نهنگی. رها در آسمانی که صد دروازه داشت.
چه دلهای مطمئنی داشتند که حکومت هفت اقلیم را به اشارات درویش جلنبری وامینهادند. گنجها میبخشیدند تا کنج عافیت بجویند و هیچ دخلی به ما نداشتند که گنج همه عالم هم عافیتی نثارمان نمیکند. شبها دلخوش آوازی بودند که در آنها بیگناه از آتش میگذشت و کوه را عشق میکند و فرهاد شهرتش میبرد و در آخر کار جاودانگی زیستن در جهان بدین زیبایی را به دو گندم (از سر تفنن) میفروختند و از وراث کس به صدا در نمیآمد.
توانگران به روزگار آنان و در باور آنان دخل مسکینان بودند نه که مسکینان اسیر توانگران. توانگران خانه داشتند با در باز و سفرهای دراز، که شب و روز هزاران گرسنه بر آن سیر مینشستند. با یکی دو حاتم طایی و عمید خراسانی کارشان میگذشت، و آنان هم این همه دارایی و خواسته را نه از طریق قاچاق ارز و جابهجایی، نه از احتکار و ستم بر ستمبران به دست آورده بودند.

خوش به حال آنان که نه شاعرانشان مداح بودند و نه مداحانشان زباندراز. به اشارت انگشت طی ارض میکنند و به چشم میبیند در آن سوی آن زمین هم الان چه میگذرد اما کجاست شمس تبریزی که آتش در خرمن ایمانشان زند. کجاست جنگی که در آن صدای شیهه اسب و چکاچک شمشیر به گوش میرسید. امروز به بمبهای اتمی و شیمیایی، آدمها دود میشوند بیآنکه معلوم شود دیو کدام است و فرشته چه نام.
از ما گذشت اما چه خالی از تخیلاند فرزندانمان که رستمشان جیمز باند است و داودشان مایکل جکسون، چاه زمزمشان از کوکاکولا پرست و سیمرغشان سوپرسونیک، ابراهیم ادهمشان بیل گیتس است و اسب بادپایشان آرم جنرال موتورز دارد.

همسر محسن «کتايون» حامله بود ، که فاميل هوس شمال کردند ، خواهر و مادر و پدر محسن ، با کتايون و محسن ، 5 نفری با پرايد محسن از راه چالوس ، بطرف شمال رفتند ، نزديکی های مرزن آباد «کتايون» که بين خواهر و مادر محسن در صندلی عقب نشسته بود ، احساس دردی در زير شکم خود کرد ، اوّل نخواست که اضطراب خود را به سايرين منتقل کند و سفر را خراب کند ، ولی پس از چند کيلومتر بعد از مرزن آباد ، درد شدت يافت که مادر و خواهر محسن مطلع شدند و محسن مجبور شد بطرف مرزن آباد برگردد و رو به بهداری آنجا . در اورژانس بهداری به دنبال قابله فرستادند و زمان نه چندان زياد ، که از نظر «کتايون» و همراهان به سالی ميمانست ، قابله رسيد و دست به کار شد و بچه به دنيا آمد ، ولی نارس ، نوزاد از هفت ماه هم چند روزی کم داشت و نياز به دستگاهی که چند زمانی در آن باشد ، که پرستار اعلام کردند که چنين دستگاهی در مرزن آباد وجود ندارد و توصيه کرد ، بهتر است نوزاد را به تهران ببريد ، دو سه ساعت زمان عيبی ندارد ، حتی در کرج نيز می توانيد به بيمارستان مراجعه کنيد .
با وجود حال نه چندان مساعد «کتايون» و ضعف مفرط او ، نگرانی و اضطراب محسن و سايرين ، نوزاد را در پتوئی پيچيدند و در بغل خواهر محسن و با مراقبت «کتايون» را در صندلی عقب جا گير کرده براه افتادند .
محسن تا آنجا که ميتوانست با سرعت ميرفت و «کتايون » نيز با بی رمقی از خواهر محسن حال نوزاد را می پرسيد ، نوزاد در بغل خواهر محسن چند بار پلک بهم زد و هنوز ساعتی نگذشته بود ، که خواهر محسن احساس کرد نوزاد سرد شده و ديگر تکان نمی خورد . «کتايون» برای چندمين بار حال نوزاد را پرسيد ، خواهر محسن ميدانست که نوزاد فوت کرده ، محسن با اضطراب و دستپاچگی رانندگی ميکرد ، «کتايون» در حالت ضعف و اغماء بود ، مادر محسن اشک ميريخت و زير لب دعا ميخواند ، پدر محسن در صندلی جلو مثل مار به خود می پيچيد ، و در بغل خواهر محسن ، نوزاد فوت شده لای پتو .
***
«مهسا» همسر «کيوان» به اداره او زنگ زد و گفت : کيک تولد بچه را که می گيری
، سر راهت آزمايش مادر را هم بگير و با خودت بياور ، مادر مهسا مدت زمانی بود که دردی در ناحيه شکم خود داشت که با مراجعه به دکتر ، تشخيص داده شد که قبل از آزمايش هيچگونه نظر قطعی اعلام نشود ، و اين بود که امروز که مصادف با سالگرد تولد فرزند مهسا و کيوان بود و تعداد زيادی مهمان دعوت شده بود و مهسا از صبح زود به رُفت و روب و پخت و پز مشغول شده بود ، کيوان شد مامور سفارش و خريد کيک تولد و سر راه دريافت آزمايش مادر مهسا .
کيوان وقتی آزمايش مادر مهسا را می گيرد ، متوجه ميشود ، نتيجه آزمايش مثبت و مادر مهسا سرطان دارد . مهمانان از دوستان قديمی مهسا ، فاميل کيوان ، پدر و مادر و خواهران مهسا ، همگی دعوت شده بودند ، مهسا با کيوان تماس گرفت و ميپرسد ، آيا نتيجه آزمايش مامان را گرفته ای ؟....
کيوان ميگويد : بلی
در چنين موقعيتی ، سالگرد تولد يگانه فرزند ، نيمی از مهمانان رسيده اند ، صدای موزيک تا راهروی دم درب ورودی به گوش ميرسد ، غش غش خنده مهسا که سر به سر مادر می گذارد و صدای خوشحالی و جيق جيق بچه ها .....
اگر در چنين موقعيتی کيوان نتيجه آزمايش رابه مهسا بگويد ، حتماً او افسرده و غمگين شده و در نتيجه نمی تواند مهمانی خوبی داشته باشد ، از سوی ديگر اگر کيوان دروغ بگويد ، اصول اخلاقی « راستگوئی وظيفه است » را نقض می کند ، اما مهمانی بخوبی و شادمانی برگزار می شود و مشکلی پيش نمی آيد .
خواهر محسن در آن موقعيت اضطراب و نگرانی ، اگر مرگ کودک نوزاد را اعلام کند ، چه بسا که حادثه ناگواری رخ دهد که جبران ناپذير خواهد بود ، و اگر اعلام نکند و جواب «کتايون» را ندهد ، غير اخلاقی عمل کرده و وظيفه راست گوئی خود را انجام نداده است .
بر اساس نظر عام گرايان ، راستگوئی در همه موقعيت ها وظيفه ای تخطی ناپذير می باشد و هميشه و در همه حال بايد راست گفت و اصلاً هم نبايد تبعات آن را مدّ نظر گرفت .
در نقطه مقابل خاص گرايان معتقدند ، قواعد اخلاقی قوياً وابسته به سياق و موقعيت هستند و يک عمل که در موقعيتی خاص اخلاقی است ، در موقعيت ديگری ممکن است غير اخلاقی باشد . بنابراين کيوان نبايد حقيقت را به مهسا بگويد و پس از برگزاری مهمانی و در شرائط ديگری موضوع را به او بگويد و يا خواهر محسن مرگ نوزاد را پس از رسيدن به مقصد و آرامش خانواده مطرح کند . نظر شما چيست ؟ .......
■ تأثیر تحریم ایران و هدفمندی یارانه بر مردم افغانستان ! ....

بوستان ، آبدارچی افغانی شرکت ، سالهاست که با ما کار میکند ، دیگر او خانه زاد شده ، صداقت در کار و رفتارش به همه کارکنان ثابت شده ، بطوریکه همه ما او را بچشم یکی از همکاران نزدیک خود می بینیم ، حتی مدیر شرکت تمام کلیدهای در و اطاقهای شرکت را به او تحویل داده است . همه همکاران میدانستند که او برای ازدواج ناز بانو دختر مزارشریفی دستمزدهای خود را پس انداز میکند ، ناز بانو را او از پدرش خواستگاری کرده بود و پدر ناز بانو ، طبق سنت افغان ها ، پنج میلیون تومان شیر بها برای دخترش خواسته بود . بوستان ، با قبول این پیشنهاد ، سالهای دوری از وطن را با عشق ازدواج ناز بانو و پس اندازی که از شکم و زندگی خود میزد ، تحمل میکرد .
چند روز پیش او به مزار شریف که خانواده ناز بانو در آنجا سکونت دارند ، تلفن میکند و آمادگی خود را برای ازدواج اطلاع میدهد . ولی با کمال تعجب پدر ناز بانو میگوید :
« میدانی که با افزایش نرخ دلار که در اثر تحریم ایران ایجاد شده و مسئله هدفمندی یارانه ها ، نرخ برابری پول افغانی با ريال ایران افزایش یافته ، بنابر این در صورتیکه با شیر بهای هشت میلیون تومان موافقی برای بردن عروست به مزار بیا »
از آن روز بوستان ما ، دیگر دست و دلش بکار نمی رود ! ...
بوستان های این ملک و دیار چه کنند ؟ ...
■ تمهیداتی علیه سُلطه :

زمانی مردی دانشمند برابر جمعی کثير عليه سلطه سخنرانی ميکرد ، عوام آرام ، آرام خود را عقب کشيدند و پراکنده شدند ، او نگاهی به اطراف انداخت ، هيچ کس نبود و ديد که سُلطه پشت سرش ايستاده است .
سُلطه از او پرسيد « تو چی ميگفتی ؟ »
دانشمند سخنران پاسخ داد : « من از سُلطه پشتيانی ميکردم .»
و بعد که محّـل سخنرانی را تـرک گفت ، اطـرافيان و پيـروانش بـه او اعتـراض کـردند کـه آدم « استخوانداری » نيستی !...
دانشمند به آنان گفت : « من استخوانی برای خرد شدن ندارم ، دقيقاً اين من هستم که بايستی از سُلطه طولانی تر عمر کنم . »
و بَعد برای آنان وقايعی از شهری که سُلطه در آن حکمرانی ميکرد نقل کرد :
زمانی که هرج و مرج بی قانونی در آن شهر حاکم شده بود ، مأموری به منزل تلخند وارد شـد که « نه » گفتن را فراگرفته بود ، و حُکمی صادره از طرف حُکام شهر را ارائه داد که در آن حکم آمده بود ، بهر منزلی که اين مامور وارد شود ، بايستی به او تعلق بگيرد ، همينطور هر غذائی که خواست ، برايش فراهم شود ، و هر کسی را هم که ديد بايد آن شخص به خدمتش درآيد .
مأمور نشست ، دستور غذا داد ، به حمام رفت ، در بستر تلخند به بستر رفت و قبل از خواب همان طور که صورتش بطرف ديوار بود به تلخند گفت « خدمتگزار من خواهی بود ؟ »
تلخند با پتوئی روی او را پوشاند ، مگس ها را فراری داد و مراقبت کرد که خواب او پريشان نشود ، همانند آن روز ، ماه ها و سال ها تمام در خدمت او بود ، و از او اطاعت کرد ولی از حرف زدن خودداری کرد حتی کلمه ای به زبان نياورد ، بعد از سی و اندی سال مأمور از فرط خوردن ، آشاميدن ، خوشگذرانی و فرمان دادن ، بقدری چاق و فربه شده بود که مُرد .
آنگاه آقای تلخند ، با لبخندی او را در جُلی کثيف پيچيد و از خانه بيرون انداخت ، مکان خوابش را شست ، ديوارها را سفيد کرد ، نفس راحتی کشيد و پس از اين همه مدت که کلمه ای به زبان نياورده بود ، گفت : « نه »
« عطف به مضمون »
■ کليد يا قفل ، مسئله اين است !......

حالا که فکر ميکنم ، سرم سوت ميکشد ،
عين ماشين بودم در اين هفتاد و اندی سال ،
واقعاً عجب روئی داشتم ، خسته شده ام .
اکثر مَردم فکر می کنند ، اگر رضای شخصی نداشته باشی ، نمی توانی ديگران را راضی کنی ،
اگر خودت خوشحال نباشی ، نمی توانی ديگری را خوشحال کنی .
خودت و رضايت خودت شرط اوّل زندگی است !.....
ولی من که تربيت يافته مادرم هستم فنای خودم را در رضايت ديگران می بينم ، آيا درست است ؟......
مادرم « گوهر تاج خانم » که از نسل ديگری بود ،
رضايت شخصی را در راضی کردن ديگران ميديد ، کمک بی شائبه به خواهر و برادران و مادر ، در و همسايه
امّا نميدانست کسی که قرار است راضی شود ، در پشت ذهنش می دانست که ،
مادرم خودش راضی نيست .
يادم می آيد نو برانه خيار بود ، بويش کلافه ميکرد آدم را ،
مادرم يک عدد خيار از لای چادر سفيدش در آورد و بمن داد ولی خودش آنرا نخورد و با لذت جويدن خيار را نظاره کرد ،
من هنوز مزّه زهر مار آن خيار را فراموش نمی کنم ،
حالا اگر خودش نصف خيار را خورده بود و نصف ديگر را بمن داده بود بهتر نبود ؟
آيا....... بهتر نبود ؟
چرا خيلی هم بهتر بود .
■ گفتم مستقيم و پريدم بالا

مسافران سرگردان ، کنار خيابان را پر کرده بودند . هر ماشينی که ميرسيد هنوز ترمز نکرده ، پر ميشد . فرصت تعيين مسير نبود ، بايد می گفتم « مستقيم » و مي پريديم بالا ......
يک تاکسی رسيد گفتم « مستقيم » پريدم بالا ، تاکسی بلافاصله پر شد و راه افتاد ، صف مسافرانی که مانده بودند را نگاه کردم و خوشحال بودم که روی صندلی جلوی تاکسی جايم گرم و نرم است .....
هر دو طرف خيابان پُر از ماشين بود و خيابان کيپِ کيپ . زنی که عقب نشسته بود ، گفت : « ماشين که گير نمی ياد ، سرما می خواهد بکُشتت ...گير که مياری ترافيک ميخواد خفت کُنه »
مردی که کنار زن نشسته بود ، گفت : « يک کم جلوتر باز ميشه » کمی جلوتر راه باز شد و ماشينمان سرعت گرفت .زن گفت : « خدا را شُکر مثل اينکه نجات پيدا کرديم ..... » . همان موقع راننده ترمزی ناگهانی گرفت و گفت :« اين ديگه چيه ؟ . » ديواری بلند ته خيابان را بسته بود . زن گفت :« اِ يعنی چه ؟ » راننده گفت : « نميدانستم ته اين خيابان ديواره . » مرد عقبی گفت : « حالا چی کار کنيم ؟ .» زن گفت :« بايد برگرديم . » راننده گفت :« من دور نمی زنم همين جا پياده شين . » زن گفت : « برای چی پياده شيم ؟ » راننده گفت : « ديوار رو نميبينی ، چطوری رد شيم ؟ » زن گفت : « به ما ربطی نداره . » راننده گفت : « به من هم ربطی ندارد .»
آن طرف خيابان را نگاه کردم ، ديدم غلغله است ، مسافران که ميخواستند برگردند ، صف کشيده بودند و ماشين کم بود . نبايد برای گوش کردن به جّر بحث راننده با زن وقت را تلف کرد ، پياده شدم و با عجله دويدم آن طرف خيابان و خودم را در اولين تاکسی که رسيد پَرت کردم و گفتم : « مستقيم »
خوشحال بودم که خيلی معطل نشده بودم ، کمی جلوتر راننده زد روی تُرمز . ديوار بلندی خيابان را بسته بود ، پياده شدم و با عجله دويدم آن طرف خيابان و .....
کليد يا قُفل ، مسأله اين است !....

رسم قديم بود ، شروع سال تحصيلي ، آنهم سر کلاس ، آموزگار از هر کدام از محصلين شغل پدرشان را ميپرسيد ، نميدانم چرا ؟ اما شايد به فرا خور شغل پدر دانش آموز ، برايش حسابي جداگانه باز ميکردند .
آموزگار به محسن که رسيد و پرسيد ، شغل پدرت چيست ؟ محسن جثه ريزه و نحيف خود را جابجا کرد و آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت : « پدرم قالي ميفروشد » و در برابر پرسش بعدي آقاي رُکني که پرسيد : « مغازه قالي فروشي پدرت کجاست ؟ » گفت : « پدرم مدتهاست بيکار است و براي گذراندن زندگي ، گاهي يکي از فرش هاي منزل را به دوش مي کشد و در بازار ميفروشد . »
از همان زمان خجلت و ترس در او با هم عجين شد ، روحش را به تکان آورد ، اما هيچ نشانه اي از اطرافيان ، فاميل ، نزديکترين کس ، دوستانش نيافت که به او بگويند ، نبايد خجل باشد ، که مگر فقر عيب دارد ؟
که به آنها بگويد ، بله ، نه به چشم هر کسي ، ولي بچشم اکثريت مردم ، فقر خيلي هم عيب دارد ....
و در اثر آن بود که هميشه سر کلاس خجالتي و شرمزده و سر بزير بود .